سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتظار
دوشنبه 89 دی 13 :: 9:53 عصر ::  نویسنده : رازناز

اینم داستان دوم  امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و نظراتتونو  بفرمایید.ÏæÓÊ ÏÇÔÊä

...یواش یواش داره همه چیز برام روشن میشه.حتی وزن کارهامو می تونم حس کنم.مثل رانندگی توی تاریکی در کوهستان می مونه: فقط باید نگاتو به جایی بندازی که نور ماشین روشن کرده.به همون چند متر جلوتر ماشین .به چپ و راست جاده نباید نگاه کنی.باید فرمان رو بچسبی  وفقط به چند متر جلو سپر نگاه کنی .با کسی نباید حرفی چیزی بزنی.به چیزی نباید گوش بدی. آن پخش لعنتی ماشین رو هم باید خفش کنی تا حواست رو پرت نکنه.به مزخرفات رادیو هم نباید گوش بدی.باید هرچی توی اون خراب شده ی پایین کوه می گذشته فراموش کنی.اگه این طوری ادامه بدی یواش یواش پیچ های سخت خودشونو نشونت می دن وهیچ خطری هم درکار نیست امااگه بخوای به فکر چیزای دیگه باشی خوب معلومه که هیچ غلطی نمی تونی بکنی. یا می افتی ته دره ویا می کوبی توی کوه.خب، نمی گم من غلطی کرده ام.اما دیشب وقتی داشتم میرفتم طرف خونه،توی عباس آباد،زنی گفت الهیه و زدم روی ترمز.انگار کسی به من گفت مواظب باش!مواظب زنه باش!زنه جلو سوار شد و تا توی بلوار میرداماد حرفی نزد. اونجا بود که گفت:

 

 مرده شو همه ی دنیاوآدم های کثافتش رو ببره.گفت که دلش می خواد یه مرد پیدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره وراحتش کنه.من چیزی نگفتم. تعجب هم نکردم چون از این جور مسافرا زیاد دیده بودم.توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دو سال پیش شوهرش به اوگفته می خواد بره سفر ومعلوم نیست کی برمی گرده.گفت شوهره یه لات بی سرو پا بوده والان دو ساله که او و سه تا بچه ش رو توی این جهنم بی در و پیکررها کرده.گفت مطمئنه که دیگه اون عوضی بر نمی گرده.به ش گفتم اگه این حرف ها رو برای این می زنه که کرایه نده من کرایه ای نمی خوام. گفتم ش من دارم می رم خونه وبرای رضای خداوند حاضرم او رو هر جا که بخواد برسونم.گمونم می خواستم کارخوبی کرده باشم.در آن لحظه به خودم گفتم: عباس!حالا وقت شه.

 

پرسید:«گفتی واسه چی این کارو می کنی؟»گفتم:«برای رضای خداوند.»بعد یک هو ریسه رفت.آن قدر بلند بلند خندید که پیشونی ش خورد به داشبورد ماشین.گفتم ش فکر نمی کنم حرف خنده  داری زده باشم وگفت اتفاقا خیلی هم خنده دار بود.گفت چطوره به اون خداوندت بگی از توی آسمون ش چند تا اسکناس سبز واسه ی این بی چاره ها بفرسته پایین.این را که گفت  دوباره خندش گرفت.وبعد جدی شدو گفت:«مشکل من و سه تا توله م با بخشش صنار کرایه حل نمیشه جوون ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟این طوری بهتره.هم تو خوش بگذرون وهم من چند تومن گیرم می آد.گمون م این طوری خداوند تو هم راضی راضی باشه. قبوله؟» توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تاحالا چیزی در مورد خداوند شنیدی؟ آینه ای کوچک از توی کیفش بیرون آورد و خودش رو توش برانداز کرد و گفت:«یه چیزایی شنیده ام،اما چیز زیادی ندیده ام،اما اون نسناس گمونم چیزی نشنیده باشه.منظورم شوهرمه. خیلی هارو می شناسم که هیچی از خداوند نشنیده ند. گمون م خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده.»بعد شیشه ماشینو پایین آورد وگفت:«اگه شنیده بود که لابد من رو زیردست و پای اون بی صفت رها نمی کرد.اگه شنیده بود که واسه یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم.»بعد بغض ش گرفت. گفت:« اگه شنیده بود که مجبور نبودم هر روز به بچه هام دروغ بگم که دارم می رم خرید.» کنار خیابون ماشین رو نگه داشتم و توی جیب هامو گشتم وهر چه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دست ش.حتی پول خرده هارو هم گذاشتم توی دست ش. گفتم خیال کن خداوند من ازتوی آسمون ش این ها رو انداخته پایین. مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد. وبعد پول هارو قاپید.از ماشین پیاده شد و زل زد به چشام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از اینکه درو ببنده گفت:«از طرف من روی ماه خدارو ببوس!»چند خیابان که رفتم حس کردم حالم هیچ خوب نیست.ربطی به قضیه اون زنه نداشت.حس کردم همین نزدیکی ها کسی می خواد بمیره  و داره ازمن کمک می خواد.حتی بعضی وقت ها صدایی هم می شنیدم. انگار از ته چاه.انگار از جایی تاریک.صدا مثال وز وز مگس یا ناله ی جیر جیرک بود.بعد که صدا کلافم کرد ماشین رو کنار خیابون پارک کردم. وپیاده شدم.خیابون زیاد روشن نبود.صدا انگارازگوشه پیاده رو می اومد.رفتم کنار پیاده رو وگوش هام رو تیز کردم .کنار دیوار قدم زدم و مثل کسی که پولشو گم کرده باشه زل زدم به زمین.کمی جلوتر حفره ای راتوی دیوار پیدا کردم.انگارصدا از توی حفره بود.روی زانو خم شدم و توی حفره رونگاه کردم .سوسکی رو دیدم که روی پشت افتاده بود وهرچی دستو پا می زد نمی تونست برگرده.تکه ای غذا تو دهنش بود و اون رو رها نمی کرد. دستم را بردم توی حفره و سوسک رو روی پاهاش برگردوندم.سوسک ازتوی حفره بیرون اومد و یک راست رفت به سمت سوراخی که کمی اون طرف تر بود.جایی که چنتا سوسک کوچیک،کنار سوراخ،انگار منتظر مادرشون وایساده بودن.




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 24942



>