در هوای کسی نمی چرخید ، سیب کالی که از درخت افتاد
سردی روزگار را حس کرد ، نفسش بوی خستگی می داد
ماه را گرگ و میش می دزدید ، از پلنگی اسیر در شبها . . .
زندگی را سکوت جارو کرد ، عنکبوتی نشست بر فریاد
تیشه را جای دیگری بردند ، تلی از آه ماند در سینه
هوسِ عاشقانه ها گم شد ، بیستون را گرفت از فرهاد
باز یک اتفاق بد افتاد ، روز می رفت و باد می انداخت
زرد را روی برگ هر دیروز ، رنگ آذر نشست بر خرداد
ازدحام تنفر و تردید ، بغض ها را به جان دل انداخت
رنگ رخسار روزها شب شد ، داد خاکستر زمان بر باد
کاش می شد که صبح می خندید ، روبه پرچین نازک دلها
سینه ها را نگاه می لرزاند ، اتفاقی قشنگ می افتاد . . .
موضوع مطلب :