سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتظار
پنج شنبه 89 دی 30 :: 10:47 عصر ::  نویسنده : رازناز

انگار سالهاست بهاری نیامده ، تعبیر خوابهای شب من سپید نیست

خونگریه های نیمه وشب ودرد ورنج را ،آغوش گرم آنکه به جان میخرید نیست



نقاشی سیاه خدا روی بوم شب ،قهره است با زمین و زمان با ستاره ها . . .

خود را به خواب می زند اینجا دوباره ماه ، دق کردن پلنگ صبوری بعید نیست



افسوس چشم مست تو را خام کرده اند، من بی فروغ مانده ام و بال های من

جا مانده توی پیرهن اتفاق ها، اینبار هم برای پریدن امید نیست



تاریخ بی حضور تو نابود می شود ، وقتی عقاب حادثه بالش شکسته است

در قلب کوههای دماوند و بیستون ،شوری که طرح و رنگ تو را میکشید نیست



یکبار هم برای همیشه بیا بمان، در لابلای نم نم باران قدم بزن . . .

وقتش شده مرا ببری با خودت بیا ، اینک بیا که ریزش باران شدید نیست 

 (م- شوریده)       




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 دی 13 :: 9:53 عصر ::  نویسنده : رازناز

اینم داستان دوم  امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و نظراتتونو  بفرمایید.ÏæÓÊ ÏÇÔÊä

...یواش یواش داره همه چیز برام روشن میشه.حتی وزن کارهامو می تونم حس کنم.مثل رانندگی توی تاریکی در کوهستان می مونه: فقط باید نگاتو به جایی بندازی که نور ماشین روشن کرده.به همون چند متر جلوتر ماشین .به چپ و راست جاده نباید نگاه کنی.باید فرمان رو بچسبی  وفقط به چند متر جلو سپر نگاه کنی .با کسی نباید حرفی چیزی بزنی.به چیزی نباید گوش بدی. آن پخش لعنتی ماشین رو هم باید خفش کنی تا حواست رو پرت نکنه.به مزخرفات رادیو هم نباید گوش بدی.باید هرچی توی اون خراب شده ی پایین کوه می گذشته فراموش کنی.اگه این طوری ادامه بدی یواش یواش پیچ های سخت خودشونو نشونت می دن وهیچ خطری هم درکار نیست امااگه بخوای به فکر چیزای دیگه باشی خوب معلومه که هیچ غلطی نمی تونی بکنی. یا می افتی ته دره ویا می کوبی توی کوه.خب، نمی گم من غلطی کرده ام.اما دیشب وقتی داشتم میرفتم طرف خونه،توی عباس آباد،زنی گفت الهیه و زدم روی ترمز.انگار کسی به من گفت مواظب باش!مواظب زنه باش!زنه جلو سوار شد و تا توی بلوار میرداماد حرفی نزد. اونجا بود که گفت:

 

 مرده شو همه ی دنیاوآدم های کثافتش رو ببره.گفت که دلش می خواد یه مرد پیدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره وراحتش کنه.من چیزی نگفتم. تعجب هم نکردم چون از این جور مسافرا زیاد دیده بودم.توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دو سال پیش شوهرش به اوگفته می خواد بره سفر ومعلوم نیست کی برمی گرده.گفت شوهره یه لات بی سرو پا بوده والان دو ساله که او و سه تا بچه ش رو توی این جهنم بی در و پیکررها کرده.گفت مطمئنه که دیگه اون عوضی بر نمی گرده.به ش گفتم اگه این حرف ها رو برای این می زنه که کرایه نده من کرایه ای نمی خوام. گفتم ش من دارم می رم خونه وبرای رضای خداوند حاضرم او رو هر جا که بخواد برسونم.گمونم می خواستم کارخوبی کرده باشم.در آن لحظه به خودم گفتم: عباس!حالا وقت شه.

 

پرسید:«گفتی واسه چی این کارو می کنی؟»گفتم:«برای رضای خداوند.»بعد یک هو ریسه رفت.آن قدر بلند بلند خندید که پیشونی ش خورد به داشبورد ماشین.گفتم ش فکر نمی کنم حرف خنده  داری زده باشم وگفت اتفاقا خیلی هم خنده دار بود.گفت چطوره به اون خداوندت بگی از توی آسمون ش چند تا اسکناس سبز واسه ی این بی چاره ها بفرسته پایین.این را که گفت  دوباره خندش گرفت.وبعد جدی شدو گفت:«مشکل من و سه تا توله م با بخشش صنار کرایه حل نمیشه جوون ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟این طوری بهتره.هم تو خوش بگذرون وهم من چند تومن گیرم می آد.گمون م این طوری خداوند تو هم راضی راضی باشه. قبوله؟» توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تاحالا چیزی در مورد خداوند شنیدی؟ آینه ای کوچک از توی کیفش بیرون آورد و خودش رو توش برانداز کرد و گفت:«یه چیزایی شنیده ام،اما چیز زیادی ندیده ام،اما اون نسناس گمونم چیزی نشنیده باشه.منظورم شوهرمه. خیلی هارو می شناسم که هیچی از خداوند نشنیده ند. گمون م خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده.»بعد شیشه ماشینو پایین آورد وگفت:«اگه شنیده بود که لابد من رو زیردست و پای اون بی صفت رها نمی کرد.اگه شنیده بود که واسه یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم.»بعد بغض ش گرفت. گفت:« اگه شنیده بود که مجبور نبودم هر روز به بچه هام دروغ بگم که دارم می رم خرید.» کنار خیابون ماشین رو نگه داشتم و توی جیب هامو گشتم وهر چه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دست ش.حتی پول خرده هارو هم گذاشتم توی دست ش. گفتم خیال کن خداوند من ازتوی آسمون ش این ها رو انداخته پایین. مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد. وبعد پول هارو قاپید.از ماشین پیاده شد و زل زد به چشام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از اینکه درو ببنده گفت:«از طرف من روی ماه خدارو ببوس!»چند خیابان که رفتم حس کردم حالم هیچ خوب نیست.ربطی به قضیه اون زنه نداشت.حس کردم همین نزدیکی ها کسی می خواد بمیره  و داره ازمن کمک می خواد.حتی بعضی وقت ها صدایی هم می شنیدم. انگار از ته چاه.انگار از جایی تاریک.صدا مثال وز وز مگس یا ناله ی جیر جیرک بود.بعد که صدا کلافم کرد ماشین رو کنار خیابون پارک کردم. وپیاده شدم.خیابون زیاد روشن نبود.صدا انگارازگوشه پیاده رو می اومد.رفتم کنار پیاده رو وگوش هام رو تیز کردم .کنار دیوار قدم زدم و مثل کسی که پولشو گم کرده باشه زل زدم به زمین.کمی جلوتر حفره ای راتوی دیوار پیدا کردم.انگارصدا از توی حفره بود.روی زانو خم شدم و توی حفره رونگاه کردم .سوسکی رو دیدم که روی پشت افتاده بود وهرچی دستو پا می زد نمی تونست برگرده.تکه ای غذا تو دهنش بود و اون رو رها نمی کرد. دستم را بردم توی حفره و سوسک رو روی پاهاش برگردوندم.سوسک ازتوی حفره بیرون اومد و یک راست رفت به سمت سوراخی که کمی اون طرف تر بود.جایی که چنتا سوسک کوچیک،کنار سوراخ،انگار منتظر مادرشون وایساده بودن.




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 دی 13 :: 9:36 عصر ::  نویسنده : رازناز

سلام به دوستایی که این مطلبو می خوننÏæÓÊ ÏÇÔÊä

راستش علاقه زیادی به خوند دارم و گاهی حالش بود می خوام براتون داستان هایی که دوسشون دارمو ایپ کنم.تا شما هم بخونید حقیقتش برداشت شما عزیزان لذت بخش تره

این داستان :

درچشم هات شنا می کنم ودر دست هات می میرم

پدرم مرد اما بیف استروگانف نخورد.فیله مینیون نخورد.نان پاپادام نخورد.اگ برگر و مرغ کنتاکی نخورد.لب به پیتزا نزد وهرگز نفهمید لابستر و رست بیف چیست.پدرم مرد اما هرگز مشروب نخورد.لب به سیگار نزد.حتی اسم ماری جووانا را نشنیده بود.پدرم هفتاد سال عمر کردامارستوران چلسی راندید.ندید که در رستوران گلدن فودز چه طور برگ های کاهو را با کارد سلاخی می کنند.ندید چطور گوجه فرنگی ها را کشتار می کنند.مرد وندید گارسون ها چه طور باقی مانده غذاهارا در سطل زباله خالی می کنند.پدرم مرد اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرم کارامل نبود.دو دانه خرما بود.

 

پدرم در مراد آباد به دنیا آمد.در مراد آباد مرد.اما هرگز نایت کلاب ندید.ندید چه طور در دانسینگ ها چراغ ها رقص نور می کنندو مردان و زنان در هم وول می خورند.پدرم مرد و شلوارک داغ ندید.چراغ خواب قرمز ندید.مرد و چشم اش به پرده ی سینما نیفتاد.ویدئو ندید.شوی مایکل جکسون تماشا نکرد.

تا باران ببارد،پدرم چشمش به آسمان بود.بعد که می بارید دائم خیره به زمین بودتاسبزه ها سربر آورند.

پدرم مرد بدون اینکه صدای شهرام وفری را بشنود.مردو فرق صدای ویلون سل و گیتار را نفهمید.حتی ساکسیفون را به چشم اش ندید.پدرم صبح ها همیشه با صدای خروس بیدار می شد و ظهر ها با صدای اذان رادیوی کوچکش ،وسط بیابان نماز می خواند.پدرم کراوات و پاپیونم نزد.فراک نمی پوشید.ادوکلن مصرف نمی کرداما همیشه یک شاخه نرگس وحشی توی سجاده اش بود که در سجده از بوی آن مست می شد.سجده هاش را شاید به همین خاطر طولانی می کرد.

پدرم از دنیا چیزی نمی دانست.سوار پاجرو نشده بود.نمی دانست رانندگی با کاتلاس سوپریم سییرا چه کیفی دارد.کامارو و کوروت ندیده بود.نمی دانست کلاردشت کجاست،ویلا یعنی چه.پدرم نمی دانست رژ لب چیست یا چرا به مژه ها ریمل می کشند.سال ها عمر کرد امانمی دانست استون به چه دردی می خورد.مانیکور ومیزامپیلی چیست.کورتاژیعنی چه.

جلو سینما شهر قصه عاشق مهتاب شدم.ناگهان انگار چیزی در من فرو ریخت. روح های ما مثل پیچک درهم پیچید و گره خورد.مهتاب مثل خورشیدی در من تابید،چون طوفانی بر من وزید تا آن جا که ساکسیفون و پاجرو و کورتاژ و رست بیف و نایت کلاب و گلدن فودز مثل برگ ها ی خشکیده از سطح روح من روبیده شدند و روح من مثل یک آینه براق شد.بعد مهتاب مثل کبوتری بر درخت روح من لانه کرد.آشیانه کرد.در من آواز خواند.در من جیغ کشید.در من آویخت.رویید.خندید.خوابید.آخ!مهتاب در من ریزش کرد.نجواکرد.گریست .درمن شدید شد.در من متوقف شد.در من مستقر شد.بر من لغزید تا روح های ما مثل دو دایره هم مرکز و هم اندازه بر هم منطبق شدندآن چنان که من خود را از او بازشناختم.آنچنان که من آلوده ی مهتاب  شدم و مهتاب مثل قاب عکسی بر دیوار روح من کوبیده شد.عطر روح او،روح مرا چنان مست کردکه من سرگیجه گرفتم.

در مراد آباد وقتی به پدرم گفتم که عاشق شده ام،هیچ نگفت.وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم،هیچ نگفت.وقتی گفتم مهتاب از سوسن ،دختر عباس آقا هم قشنگ تره،گفت:مگر عباس آقا دختر داره؟ پدرم هیچ وقت عاشق نشد.حتی عاشق مادرم نبود،اما اورا دوست می داشت. خیلی دوست می داشت.وقتی مادرم خانه عالیه خانوم روضه می رفت،پدرم مثل گنجشکی که جوجه اش را با گلوله زده باشند،بال بال میزد.میان اتاق ها قدم می زدم وکلافه بودم تا مادرم برگردد.

وقتی برگشتم مهتاب جلوی سینما نبود.گویی مثل تب که از تن بگریزد یا چون بیماری ای که از جان کنده شود،بی صدا از من گریخته بود.یا شاید گم شده بود.حالا اما گاهی صداش را می شنوم.گاهی رایحه ی او را که عجیب شبیه بوی نرگس های وحشی سجاده ی پدرم است،می شنوم اما خودش را نمی بینم.گاهی لحظه ای می آید و چراغ روح مرا دقیقه ای روشن می کند وتا من بخواهم او را ببینم رفته است و روح دوباره تاریک.

روزی به پدرم گفتم انگار مهتاب رودرروی من ایستاده است اما او را نمی بینم.انگار با مشت بر روح ام می کوبداما وقتی در را باز می کنم کسی نیست.

انگار بر عمق جان ام چنگ می اندازد.اما هرچه منتظر می مانم خودش را نشان نمی دهد.انگار هست.انگار نیست. گاهی انگار در کلیات من ریخته شده است اما در جزئیات من نیست.گاهی انگار در جزئیات من جاری است اما در کلیات من  غایب است.گاهی من از حضور او در خودم گیج می شوم.آخ گاهی گویی او من ام،من اویم.پدرم گفت:«درست مثل خداوند» ÏæÓÊ ÏÇÔÊä




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 24218



>